کربلا

ساخت وبلاگ
سر صبحی خواب دوستمو دیدم همونکه تو کرونا فوت کرد..چقدر باهاش حرف زدم چقدر از مردن و اینکه چه جوریه پرسیدم..بیدار شدم دلم گرفته بود .. حسم از خواب این بود دوستم خوشحال نیست که فوت کرده .. بعد از سالها کار کردن و پول جمع کردن تازه خونه خریده بودن و چقدر خوشحال بود..دوتا دختراش تو مراحل جدیدی از زندگی بودن و خودش اخرین باری که دیدمش با ذوق بهم گفت دوست دارم بچه دار شم و این سومی پسر باشه..دنیا چرا اینجوریه؟ کربلا...
ما را در سایت کربلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 19ed بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 17:09

موضوع از وبلاگ زنگ انشا:«آیا از جایی که در زندگی ایستادین، راضی هستید؟»صریح بگم؟ خیر!جایی که ایستادم خیلی پایین تر از انتظاراتم هست .. دلم میخواست الان تو این سن حد اقل دو فرزند داشتم بالای ۱۵ سال! خانه ای از خودم و همچنین ماشین ! تو استدیوی تدوین خودم کار میکردم و حداقل به دو زبان مسلط بودم .. ساز میزدم و نقاشی میکشیدم ..ورزش منظم میکردم و سبک زندگی سالم داشتم .. با همسرم ته مَچ بودیم و کامل میفهمیدیم همو .. از خانوادش و خانوادم راضی بودم ... و خیلی چیزهای دیگه .. جایی که ایستادم فقط دارم دور خودم میچرخم و هرچی روزها مبگذره بیشتر استرس میگیرم که چقدر دور شدم از تصورات ذهنیم برای زندگیم..شاید بگید خب چه کاری برای رسیدن بهش کردی؟ باید بگم همشو استارت زدم یه کم پیش رفتم و ول کردم ...از ورزش و زبان و‌ تغذیه و کار بگیر تا حل کردن مشکلات خودم و همسر و بقیه ..پس قاطع میگم : از جایی که هستم راضی نیستم!...شمام اگه دوست داشتید به وبلاگ زنگ‌انشا بپیوندید کربلا...
ما را در سایت کربلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 19ed بازدید : 40 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 17:09

نشستم ببینیم بعد از این چند شب و روز پر استرس میتونم بخوابم یا نه؟یه شب که نمیدونم چی کرد توبینیش و پدر ما و خودش دراومد تا بفهمیم چیزی نیست (بدترین خاطره عمرم شد تو بیمارستان)دو شب که به شدت مریض شد و سرفه های وحشتناک و تنگی نفس عجیب.. بی تابی هاش .. نخوابیدناش.. بی حالیش.. گریه هاشامروز که اونجوری براش امپول زدن و جیغ و فریادش ..گریه هاش زیر ماسک اکسیژن ... (من چرا امروز نمردم؟)و بعدش که دکتر گفت باید ببریدش بیمارستان بستری شه ....شاید اگه مقاومت همسرم نبود الان بستریش کرده بودیم ولی خدا رو شکر الان خیلی بهتره‌.. شب رفتیم یه جا موکب بود چه حالی بودم .. دلم میخواست زار زار گریه کنم ولی حواسم بهش بود که داشت سنگ و خاک و مشت میکرد میریخت اینور اونور و از ترس خاک و بوی اسفند مجبور شدیم دور وایسیم و زود هم برگردیم خونه.....خدایا شکرت بابت همه چی ....استرس گرفتم با حرف دکتر که گفت ممکنه مثل خودت آسمی باشه کربلا...
ما را در سایت کربلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 19ed بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 0:59

دیشب جایی رفتیم و موکبی دیدیم و کلیپی که داشت پخش میشد..

قلبم مچاله شد از دلتنگی ..از مرور خاطرات آخرین سفر اربعینم که خیلی خیلی بد بود ..

امروز سرچ کردم و پیدایش کردم: نوحه أهلاً بکل اللغات - حیدر البیاتی - خوش آمدگویی به زوار اربعین

منکه دوستش داشتم‌..

کربلا...
ما را در سایت کربلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 19ed بازدید : 37 تاريخ : جمعه 10 شهريور 1402 ساعت: 23:32